هر چه را که دوست دارید در لوای حمایت الهی قرار دهید، اگر به خدایی که در درون ماست یکسر توکل کنیم، هم حمایت و هدایت می کند و هم جزئی ترین نیاز های ما را بر می آورد
به خاطر ترس از دست دادن است که بیشتر مردم آنچه را که بیش از هر چیز عزیز می دارند از دست می دهند، زیرا آنها به جای توکل به حافظ خود، به راه حل های بیرونی دست می زنند، تردیدها و هراس ها در اسارت نگاهمان می دارد ،وقتی با وضعی روبه رو می شویم که امیدی در آن نمی بینیم، می پرسیم حالا چه باید کرد؟
جواب اینست: جایی که راه نیست خدا راه می گشاید.
اگر راهها و چاره ها را به خدا بسپاریم، هر خیر و خوشی را می توانیم از او انتظار داشته باشیم.
اما هرگز برای خدا تکلیف تعیین نکنیم ،یعنی نگوییم از کدام راه می خواهیم به خواسته ی خود برسیم و یا از خود نپرسیم"آیا واقعا ممکن است؟"
همواره این دوقلوهای ترس و دلواپسی آدمیان را به اسارت کشیده اند، رهایی از ترس یک راه بیشتر ندارد :"تبدیل ترس به ایمان"
زیرا ترس ضد ایمان است ایمان به این حقیقت:"که دو قدرت وجود ندارد، تنها یک قدرت است:قدرت خدا .پس دلسردی وجود ندارد"
و ایمان اگر با عمل همراه نباشد مرده است.امید و ایمان دو عامل موفقیت آدمی اند با این تفاوت که: امید به پیش می نگرد، حال آنکه ایمان یقین دارد که پیشاپیش ستانده است.
یادمان باشد که اگر بتوانیم ایمان بیاوریم مومن را همه چیز ممکن است، با دیدن محدودیت ها در خودمان خدا را محدود نکنیم، چون با خدا هستیم همه چیز ممکن و میسر است.
وقتی چشم امیدمان به خدا باشد، هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که راست نباشد
هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که پیش نیاید
و هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که دیر نپاید.
بیایید هرگز این حقیقت را فراموش نکنیم که:"ما همانقدر به خدا محتاجیم که او به ما مشتاق است"
و در پایان وقتی همه ی کارهایت را کردی،خاموش بایست،گاه این دشوارترین زمان برای برآورده شدن خواسته است،چون وسوسه ی تسلیم شدن و به عقب برگشتن و سازش به جان انسان می افتد."لیکن هر که تا به آخر صبر کند نجات می یابد".
مسئولین بخوانند چون دیگران میدانند.
میدانم کشوری صنعتی نیستیم ، میدانم پول نفت است که گردونهی اقتصادمان را میچرخاند ، میدانم تازه به دوران رسیدگان فروانی با پولهای کثیف و بادآوردشان اقتصاد شکستهمان را خردتر ساختهاند ، میدانم با زمینخواری ، رشوه و پولشویی درآمدهای میلیاردی کسب کردهاند و میدانم مردان دولتی آلوده باجهای کلان و پروژههای خیالی گشتهاند!!!
پول خدمتگذاران را سرمایه دار وسرمایه داران را خدمتگذار کرده است!
اما با همهی اینها در پی توجیه و انکار وضعیت شغلی جوانان جامعه نیستم ، با همه ضعفهای موجود این نکات قابل انکار نیست که:
1- ما هم به دنبال کاری بدون دردسر و بیتلاش هستیم.
2- پول نفت ملت ما را تنبل کرده است.
3- بدون داشتن مهارت و تخصص و قبل از آموزش میخواهیم بار خویش را ببندیم.
4- راههای زیادی است که به توان پولهای کلانی به دست اورد.
5- هر کس در هر جایگاهی که باید باشد نیست و سهمی که حقش است به او نمیرسد.
اما باز هم این خود ما هستیم که موقعیت خویش را میسازیم (وارد جزییات نمیشوم ، هر کسی را اندرونی است بر قضاوت آشنا).
بحث من کار و بیکاری است و معضلی بنام جونان بیکار و درصد رو به افزایش آن.
آیا واقعاً کار نیست و خانه نشینی ما فقط بهانهای است برای تنپروری؟ یا کار فرمایان به دلیل سیل بیکاران ، سوء استفاده از کارمندان و زیر دستان خویش را توجیه و منطقی میپندارند یا ما فشار کارفرما را تاب نیاورده و چون سلاحی برای مبارزه نداریم کارشکنی را ابزار جنگ خویش ساختهایم. یا تن به هر خفتی دادهایم که به بیکارگی و تنبلی متهم نگردیم. و یا کارفرمایان بدنبال نوجوانان و دخترانی میگردند که با اندک هزینهای آنها را استثمار کنند و یا کارفرمایان را چارهای جز این نماده است (درآمد پایین و هزینههای سرسامآور و ترس از وزرات کار).
به واقع تمامی اینها درست است و قوانین کار ما ضعفهای بسیار دارد ، که هم کارفرمایان شاکیند و هم کارمندان. حقیقتی است واقع و واقعیتی آشکار و عیان..
اگر میگویید اشتباه میاندیشم ، بگویید مرا تاب شنیدن نقد هست ، اما قبل از آن پشت شیشه و ویترین مغازهها را نگاهی اندازید:"به نوجوانی ، برای کار نیازمندیم یا یک کارگر ساده میخواهیم" و یا صفحهی نیازمندیهای یک روزنامه را برداشته و بنگرید که همه جویای کارند و همه دنبال نیروی کار ، اما نیجه هیچ است و هیچ. یا سفرش کاری به کسی دهید ، حداقل زمان شروع کار یکماه است و چند ماه بدقولی در پیاش.
یا ستار العیوب
آنجا که همه مثل هم فکر می کنند هیچ کس زیاد فکر نمی کند .
نمی دونم چرا بعضی هامون دوست داریم همه مثل ما فکر کنند و فکر می کنیم هر کس مثل ما فکر نمی کنه اشتباه می کنه و اینقدر بهش بد بین می شیم که حتی از دین و اسلام خارجش می کنیم ، نمی دونم چرا برای نظرات هم احترام قائل نیستیم و به راحتی به خودمون اجازه می دیم به خاطر یه اختلاف نظر به هم دیگه توهین کنیم و هر چی دلمون می خواد نثار هم بکنیم ، چرا ما هنوز یاد نگرفتیم به خاطر یه اختلاف نظر همه چیز رو به هم نریزیم و دوستی ها رو تبدیل به دشمنی نکنیم ، چرا ما جنبه ی شنیدن نظر مخالف خودمون رو نداریم ، چرا می خواهیم به زور نظراتمون رو به هم دیگه تحمیل کنیم ، چرا به هرکسی که مثل ما فکر نمی کنه به دیده ی حقارت نگاه می کنیم و در مقابلش موضع می گیریم ، ما هنوز بلد نیسیتم چطور با هم تبادل فکر و عقیده کنیم ، چرا نمی خواهیم به حرف هم دیگه گوش بدیم و به هم کمک کنیم تا حقیقت رو پیدا کنیم ، الان حقیقت اینکه چطور میشه این کشور رو آباد کرد پیش هیچ حزب و هیچ شخصیت سیاسی نیست بلکه حقیقت این وسط بین ما گم شده ، هر کسی میاد هر کاری فکر می کنه درسته انجام می ده و می ره و همه ی مشکلات هم در جای خودشون باقی می مونند ، چرا ؟ چون نه تنها به هم کمک نکردیم ، نه تنها از نظرات هم استفاده نکردیم بلکه فکر می کنیم هر کاری خودمون می کنیم درسته ، همه اینا به خاطر اینه که برای نظرات هم احترام قائل نیستیم و خودمون با دستهای خودمون داریم ایرانمون رو نابود می کنیم ، من که این حرفها رو می زنم فکر نکنید طرفدار خاتمی ، احمدی نژاد یا رفسنجانی هستم ، بنده بی طرفم چون هیچ کدوم از این آقایون انتظار من رو برآورده نکردند ، هر کدومشون به بهانه ی من ملت هر کاری دلشون می خواد می کنند و این وسط من , این ملت بیچاره هستم که چوب اشتباهات این آقایون رو می خورم . و اما این جنجالی که اخیرا به وجود اومده ، ماجرای مصافحه جناب خاتمی با دختران ایتالیایی ، با ثابت کردن این موضوع چی به دست میاریم ؟ جز اینکه دوستی ها رو تبدیل به دشمنی می کنیم و دشمنمون رو شاد می کنیم و به مقصودش می رسونیم ، آره دشمن من همین رو می خواد ، می خواد بین من و تو اختلاف بندازه ، می خواد اختلاف بندازه و حکومت کنه ، من و تو کی می خواهیم این چیزا رو بفهمیم ؟ اگر آبروی خاتمی بره ، اول از همه آبروی من وشمای ایرانی هم رفته ، یا ستار العیوب ، برادر و خواهر مسلمانم هر چی می دونی تو دلت خودت نگه دار و سکوت کن و این جنجال رو تمومش کن که آبروی همه ی ایرانیان و روحانیون در خطره ، به خاطر مصلحت ایرانمون ، چشمت رو بر روی خطای کرده یا نکرده ی خاتمی ببند و بهانه دست دشمنت نده و کار ایشون رو به خدا و امام زمانش واگذار کن ، خودش می دونه و خدای خودش تو به فکر ایرانت باش و کمک کن برای داشتن ایرانی آباد و اسلامی . کمک کن اسلام ناب محمدی از بین نره ، کمک کن تا اسلام امریکایی بین ما نفوذ پیدا نکنه که عامل نابودی ما به راحتی فراهم میشه . یا ستار العیوب .
چند روزیه که سایتها و خبرگزاریهای مخالف یک فیلم جعلی را دست آویز قرار داده و به آقای خاتمی حمله می کنند .
سئوال اینه که به فرض این فیلم اگر هم واقعی باشه ، آیا لازمه که به خاطر منافع حزبی به بزرگان و مسئولین کشور تهمت و افترا زده و آبروی آنها را برد ؟
آقای خاتمی در میان جوامع و ملل مختلف از محبوبیت ویژه ای برخوردار هست و هشت سال تمام سکان مدیریت کشور را در دستان با کفایت خود داشت و توانست نظام را از بحرانهای بین المللی به خوبی گذر دهد .
ایشان فردی هستند که تز گفتگوی تمدنها را در برابر جنگ تمدنها مطرح کرد و جهان را از جنگ جهانی که به واسطه جنگ طلبی جنگ افروزان در حال شعله ور شدن بود نجات دهد .
در دولت او بود که دیدگاه جهانیان نسبت به کشور عوض شد . مردم دنیا او را به عنوان مصلح بزرگ می شناسند که صلح را به اونها هدیه کرده . او مسیر رخدادهای جهانی را عوض کرد .
در دوران او خشونت جای خود را به گفتگوی سازنده داد . مشکلات مردم به مراتب کمتر شد . جراید در کشور نقش اصلی خود را به عنوان رسانه منتقد حکومت بازیافتند . دولتمردان خود را در برابر مردم مسئول می دانستند و موظف بودند تا در باره تصمیمات خود به ملت توضیح دهند یعنی دولت پاسخگو .
ایشان نماد اسلام مهربان و صلح طلب هستند که در تمامی کشورها طرفدار داره . حالا ایشان به احترام عرف حاکم بر کشوری با خانمی مصاحفه کرده که آنهم برای پیشبرد امورات کشور هست . مخالفین این را بهانه قرار داده و شخصیت این مرد اسطوره ای را تخریب می کنند . آیا انصاف هست ؟!
مگر کشور ما و تاریخ کشور چند نفر مثل دکتر خاتمی سراغ دارد که این چنین به او می تازند و از یک فیلم برای پوشاندن ضعفهای مدیریتی خود بهره برداری سوء می کنند ؟
یکی از افراد وابسته به دولت همه همت خود را بکار گرفته تا شخصیت بی همتای حضرت حجت الاسلام خاتمی را خدشه دار کند و آیا مردم خدمات این مرد بزرگ را فراموش کرده اند ؟
ایشان در تلاش هستند تا با ایده گفتگوی تمدنها ملتها را به هم نزدیک کنند و اگر ما می خواهیم تا دیگران نسبت به ما دیدی بهتر داشته باشند باید به آداب و رسوم آنها احترام بگذاریم و با تنگ نظری بر روابط خود با کشورهای دیگر خدشه وارد نکنیم .
پریا دختر آزاد ایران
قطعه گم شده گفت : به گمانم تو همان کسی باشی که مدت هاست در انتظارش هستم . شاید من قطعه گم شده تو باشم .
دایره بزرگ گفت : اما من قطعه ای گم نکردم و جایی برای جور درآمدن تو ندارم .
قطعه گم شده گفت : حیف ! خیلی بد شد . چقدر دلم می خواست با تو قل بخورم .
دایره بزرگ گفت : تو نمی توانی با من قل بخوری ... ولی شاید خودت بتوانی تنهایی قل بخوری !
- : تنهایی ؟ نه قطعه گم شده که نمی تواند تنهایی قل بخورد .
دایره بزرگ پرسید : تا به حال امتحان کرده ای ؟
قطعه گم شده گفت : آخه من گوشه های تیزی دارم . شکل من به درد قل خوردن نمی خوره .
دایره بزرگ گفت :
گوشه ها ساییده می شوند و شکل ها تغییر می کنند .
شاید روزی به هم رسیدیم . این را گفت و قل خورد و رفت .

قطعه گم شده باز تنها ماند ... مدتی دراز در همان حال نشست آنوقت ... آهسته .... آهسته ... آهسته ... خود را از یک سو بالا کشید و ... تالاپ . باز بلند شد ... خودش را بالا کشید ... و باز تالاپ ...
شروع کرد به پیش رفتن ... و به زودی لبه هایش شروع کرد به ساییده شدن ...
آنقدراز جا بلند شد...افتاد ... بلند شد ...افتاد ...تا شکلش کم کم عوض شد
حالا به جای اینکه تالاپی بیفتد بامبی می افتاد ... حالا به جای اینکه بامبی بیفتد بالا و پایین می پرید ... و حالا به جای اینکه بالا و پایین بپرد قل می خورد و می رفت و نمی دانست به کجا و ناراحت هم نبود ... همین طور قل خورد و پیش رفت تا ...

" قسمتی از کتاب : آشنایی قطعه گم شده با دایره بزرگ . نویسنده : شل سیلور استاین "
و اما حرف آبجی کوچیکه
:
یک بار بخواه خواسته ای را که لایق خواستن باشد و آنگاه خواهی دید آنچه تا کنون ندیده ای ... می یابی خودت را آنگونه که تا کنون در هیچ کجای دیگر نیافته ای و در آن زمان به جای گفتن " کاش سرنوشت جور دیگری می نوشت" خواهی گفت " کاش سرنوشت پیش از این ها این گونه می نوشت"
خود را عاشقانه دوست بدار و آنگاه که از عشق لبریز شدی، عشقت را به دیگران رایگان ببخش ... مفروش!
دوستان عزیز سلام.بزودی بازهم در این مکان وبلاگ خود
را راه اندازی میکنم.
رWWW.SARZAMINEDOOR.COM
www.sarzaminedoor.parsiblog.com
به افتتاح سایت سرزمین دور خوش آمدید
WwW.SarzamineDoor.Com
دوستان مهربون و همیشه همراه سلام
امیدوارم که هرجای این دنیای بزرگ هستید لحظه هاش بکامتون باشه.باخوندن متن اولیه ی این اپدیت متوجه شدید که بلاخره منهم سایت دار شدم و کم کم بایستی درعرصه وب کامل رو پای خودم بایستم .که امیدوارم در این راه دوستان از راهنمایی های خودشون من بی بهره نگذارن و البته با داشتن دوستان عزیزی همچون شهرام عزیز از سایت ایران قلم حتمآ از سختی راه بر من کاسته میشه.امابرای اگاهی بیشتر شما دوستان باید به چندنکته کوتاه اشاره کنم.لطفآمنبعدبرای ورود به وبلاگ و چه سایت از ادرس www.sarzaminedoor.com وارد بشید .لازم به ذکره که صفحه ی اصلی سایت برروی سیستم پارسی بلاگ بصورت موقت نصب شده تا زمانی که سایت و طراحی ان همراه با امکاناتش بصورت کامل طراحی و راه اندازی بشه.حتما در اپدیت هاوروزهای بعد با سرزمین دور اشنا خواهیم شد .امیدوارم که بتونیم همگی در این دنیای مجازی برای هم دوستانی خوب باشیم واز کنار یکدیگربودن لذت ببریم.
پاینده باشید
قصد دارم دیگر بار چون گذشته آنچه را آنی در دلم گذشته است و در دفتر پوسیده خاطراتم گنجانده شده، چه تلخ و چه شیرین،چه سهل و چه دشوار در اینجا نقل کنم.باز بی خوابی چون لباسی تنگ بر تنم نشسته است.دیر وقت است و من مبهوت بی پروایی سقفی گشته ام که سالهاست مرا به تمسخر مینگرددل به سکوت این نیمه شب داده ام ودر تنهایی خود غوطه ورم. سکوت را جرعه جرعه می نوشم تا گیج و مست شوم به گذشته مینگرم! به آن جایی که همیشه انگشت کنایه اش سوی من نشانه است. به آن روزگاران که صداقت را مقدس میشمردم و گران گران بهایش میپرداختم.به آنجا که دستان تعهد هنوز سست و لغزان نگشته بود و چشمان مهربانی, گشاده ام مینگریست.آن روزگارانی که هنوز سایه های تردید بر دیوارهای آشیانه ام نلغزیده بود.سالهایی که شوقی سرشار برای گذشتن از سراب داشتم.سراب را گذشتم و درمردابی نافرجام غرق گشتم.هنوز تنهایم همچون گذشتهء خلوتم.زیر لب آن سیاههء قدیمی ام را زمزمه میکنم"منم آن کوه غرورکه به طنازی چشمان هوس بوسه بر دست حقارت بزند!..."چه چیزی مرا فریفت؟ چه کسی به بیراهه ام کشید.چه چیزی آن سترگ راستی را به لجنزار عزلت کوچ داد؟آیا من از گذشته خواهم رمید.عکسی در برابرم لبخند میزند.به من؟ ناشناسی است که نامش مصلوب روزگاران گذشته ام میکند و مرا به جایی-شهری- که دوستش نداشته ام میبرد!نگاه زلالش آنچنان در من نفوذ میکند که گویی موجی خروشان بر ساحلی خاموش. توفنده می تازد و در من خاموش می شود . سنگین و آرام در برزخی رهایم میکند که برایم سخت بیگانه است.دراین بستر شب عجب آرامشی نهفته است.ساعت چهار بامدادان است و پیکره ام هنوز چون مجسمه ای نخراشیده بر صندلی لمیده است.درد و خستگی در رگهایم خروش میزند و استخوانهایم را میفشارد. گلویم سخت فشرده است و سینه ام سخت تر.سکوت محض مرا در برگرفته.گهگاه صدای موزون قطرات شیر فرسودهء آب چونان موسیقی حزن آلودی سکوت مرا هم آوا می شود.هوای اتاق تنگم گرفته است و بوی تلخ سیگار همه جا را پر کرده.دهانم تلخ تر. پنجره را میگشایم.آه!این کلاغهای لعنتی چرا به ساعت قدیم از خواب بیدار میشوند! گویا سرود مرگ را نوحه میخوانند.انتهای کبود آسمان چرا سرخ است؟ شاید دیشب خون بسیار بر زمین ریخته اند! خون اسطوره های خاطراتم را.دلهای شکسته را شاید به غل کشیده اند.خسته ام. چونان جامانده ای به زیر آوار سالها صداقت! پشیمان از کرده ها و ناکرده ها.در تنگنایی فرو مانده و درمانده. چه چیزی مرا بدینسان به کنج پارینه ها بازگرداند؟ عشق؟ آن شراب سرخ خمار تلخ؟ نه! من عشقی گناه آلوده می خواستم که رخوت قداست سالیانم را فراموش کنم و آن را ذره ذره دور ریزم تا جان دهم که عشق مرگ است.آری من خویش را کشته ام. من گنهکارم.