سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ : علی
صفحه نخست ایمیل آرشیو

درباره



منوی وبلاگ


لوگوی وبلاگ من






نوشته های پیشین


آرشیو


پیوندهای روزانه


پیوندها


لوگوی دوستان



موسیقی وبلاگ


فهرست موضوعی


جستجو در وبلاگ


بازدیدهای وبلاگ


اشتراک در خبرنامه

HOME

در خیال خرمشهر که کنار کارون آرام نشسته بود، هیچ صدای خمپاره ای نبود. نخلستان هایش صدای چرخ های تانک را تا آن روز نشنیده بود، تا شهریور ماه 59 که خرمشهر، خونین شهر شد. پس از گذشت روزهای تاریک و پر دود اسارت، در سوم خرداد 1361 شهر از اشغال درآمد. خرمشهر نخل های سوخته، نخل های بی سر... 
سوم خرداد یک حماسه ملی است؛ اگر حضور ملت در صحنه جبهه های دفاع نبود، نه حماسه آن پیروزی  تحقق می یافت و نه حماسه حضور مردم در جشن پس از پیروزی. لذا به حق می توان گفت پاسداشت فتح خرمشهر در گرو پاسداشت حضور مردمی در همه صحنه هاست.
مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود که می‌تپید و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود. مسجد جامع خرمشهر، مادری بود که فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفته بود و در بی‌پناهی پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان در‌آمد و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوی شط خرمشهر کوچ کنند باز هم مسجد جامع، مظهر همه آن آرزوهایی بود که جز در پازپس‌گیری شهر برآورده نمی‌شد. مسجد جامع، همه خرمشهر بود.
خرمشهر از همان آغاز، خونین‌شهر شده بود. خرمشهر خونین ‌شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزم‌آوران و بسیجیان غرقه در خون ظاهر شود. و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق می‌توان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانکهای شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست.
اما راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا درنمی‌یابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب، شیرین‌تر است؛ و نگو شیرین‌تر، بگو بسیار بسیار شیرین‌تر است
وقتی که کار آن همه دشوار شد که ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود که شبی عاشورایی برپا شود و کربلائیان پای در آزمونی دشوار بگذارند
کربلا مقر عشاق است و شهید سید محمد علی جهان‌آرا چنین کرد تا جز شایستگان کسی در آن استقرار نیابد. شایستگان، آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا آکنده است که ترس از مرگ، جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانند؛ حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بی‌انتهای نور نور که پرتوی از آن همه کهکشانهای آسمان دوم را روشنی بخشیده است.

 دانلودکتاب خاطرات شهیدان چمران و باکری و ...
گالری عکس فتح خرمشهر (2)
خرمشهر،کو جهان آرا



نازنین ::: پنج شنبه 87/3/2::: ساعت 3:28 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

ذهن نیمه هشیار ؛ ذره ای حس شوخ طبعی ندارد. مر دم به گونه ای مخرب درباره خود شوخی می کنند و ذهن نیمه هشیار نیز آن را جدی می گیرد به محض اینکه سخن می گویید تصویری ذهنی ایجاد می کنید که بر ذهن نیمه هشیار اثر  می گذارد و آنگاه آن تصویر در بر ون جلوه گر می شود و عینیت می یابد .
انسان با خبر از نفوذ کلام ؛ در گفتار خود دقت بسیار به خرج می دهد .زیرا کافی است مر اقب واکنش کلام خود باشد تا بداند که بی ثمر  نخواهد گشت .مردمانی که به هنگام خشم یا نفرت سخن می گویند بزگترین خطا را مرتکب می شوند .زیرا کلامشان عواقبی سخت ناخوشایند خواهد داشت.به دلیل نفوذ طیف یا قدرت تموجی کلام ؛ هر آنچه بر  زبان آور ید همان را به خود فرا می خوانید .مردمانی که مدام از بیماری سخن می گویند بیماری را به سوی خود می کشانند.
انزجار و ناشکیبایی ؛ قدرت آدمی ر ا از چنگ او می ر باید . باید در کوی و برزن این علائم را به دیوارها بچسبانیم که ( مر اقب اندیشه هایت باش ) ( مر اقب کلامت باش )
پس اکنون بیایید در هدایت این نیروی پویای درون خود دقق باشیم.باشد تا آن را برای شفا بخشیدن و برکت طلبیدن هدایت کنیم .چون نفحه این تموج به صورت امواج خیرخواه برای تمام جهان به پیش می  رود.و هر چند اندیشه خاموش است ؛ اما نیرویی عظیم دارد.قدرتی که در خیرخواهی تان نهفته است ؛ هر چه مانع را از سر راهتان می روبد و مراد  دلتان ر  به شما می دهد.
همیشه نمی توانید اندیشه هایتان ر ا مهار کنید ؛ اما کلام خود را که می توانید در کف اختیار بگیرید.و سرانجام کلام بر  ذهن نیمه هشیار اثر می گذارد و پیروز می شود...
پی نوشت1 :بر گرفته از کتاب  نفوذ کلام اثر فلورانس اسکاول شین



نازنین ::: دوشنبه 87/2/30::: ساعت 1:24 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

امشب آسمان حالی دگر دارد
   بر احوال زمینیان نظر دارد
     دل آسمان برای زمین غصه ها دارد
          از گرسنگی کودک همسایه تا صبح می بارد
               آسمان از احوال زمینیان دگرگون است
                   از نامهربانی آدمیان ؛ عرق شرم بر چهره مهتاب است
               دست سرد زمین آسمان را غصه دار کرد
               نیرنگ در زمین ؛ چهره ها رابی روح کرد
             نجابت دختر زمین را غبار مه گر فته
           دست نوازشگر از زمین پر چیده شده
          مهر مادری در  قصه هاست
                در آسمان هفتم پیش خداست
                   نقل کار زمین نامردیست
                         خیانت به خود و عشق پاک زندگیست
                                آدمیت زیادها نیست
                             هر چه هست یک مشت سکه و باز دلتنگیست
                            غبار سنگدلی بر زمین نشست
                         آسمان با تمام پاکیش ؛ از غصه زمین شکست...


نازنین ::: پنج شنبه 87/2/26::: ساعت 3:1 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

بی شک مردمان عجیبی هستیم!
عجایبی بسیار که گفتنشون سخته و طولانی که البته عجیبه هنوز نمیتونیم حرفمون راحت و بی پی نوشت بگیم.عجیبه که اینقدر زود حتی از برخی دیگراز آزادی های شهروندی که داشتیم هم محروم شدیم.حرف زدن ممنوع!
از یک طرف عرب ستیز ترین ملت گیتی هستیم و از طرف دیگر گذرنامه های تک تکمان ممهور است به مهر سفارت امارات متحده ی عربی در جوانی و عربستان در کهنسالی !
از آن طرف دم زدن از وطن پرستی و تمدن 2500 ساله مان گوش فلک را کر کرده و از این طرف به سختی توان جمع کردن یک میلیون امضا برای جلوگیری از تغییر نام خلیج فارس را داریم در همان حال که به راحتی نیم میلیون پیامک در یک ساعت برای عادل فردوسی پور و برنامه اش می فرستیم !عجیبه که برخی در ظاهر سینه میزنن و در کنارش مراجع دین رو خارج شده از دین خطاب میکنن. ای برادر توکل کن و تحمل .فعلا سه سال گذشته.باید عجیب تر هم بشیم.از یک طرف درگیر اوضاع بحرانی اقتصاد ملت و امور کشور هستیم از طرفی دکتر برای چندمین بار میگوید دولت را امام عصر(عج) اداره میکند.عجیب نیست امام عصر(عج)مافیا را افشا نمیکند؟ ایا میتوان گفت امام عصر(عج)در مقابل اینهمه برنامه ریزی های غلط در اداره کشورنمیتواند ایستادگی کند؟اماما شرمنده ایم.دکتر جان چقدر عجیبی که بازهم عجیب سخن گفتی.چرخه ی روزگار چقدر عجیبست که در مقابل اینهمه عجایب خاص هنوز به حرکتش ادامه میده و صداشم در نمیاد.............

بشنو از نی چون حکایت می کند               از گرانی ها شکایت می کند
چون زبان بنده را ببریده اند                        بال پرواز مرا هم چیده اند
سکه خواهم کیسه کیسه بی شمار           تا گرانی را کنم شاید مهار
من به هر بیچاره ای گریان شدم                  یار بی چیزان و درویشان شدم
هان چه باید کرد ما را زور نیست                 حاضریم از بهر مردن گور نیست
مرگ ما نزدیک اما دور نیست                      کس به فکر این تن رنجور نیست
آتش فقر است کاندر ری فتاد                      زآه مظلومان ترک در پی فتاد
چون گرانی درد جانسوزی که دید؟                بهر بی چیزان چنین روزی که دید؟
هان تورم دیده ها خون می کند                  عاقلان را پاک مجنون می کند
پول نفت آور به سفره دیر شد                      مرد مستضعف ز جانش سیر شد
جمله می باشند اندر فکر نام                      کس نمی باشد به فکر این غلام
کیسء سودا گران گر پر نشد                        نان برخی هم ولی آجر نشد
چون وکیلان هر کسی چالاک شد                 بی کوپن ، بنزین درون باک شد
غم مخور ای ملت والای ما                          نفت می باشد به زیر پای ما
ای که گشته مایهء افسوس ما                      غرب و شرق آیند بر پابوس ما
نفت را باشد هزاران عاشقا                          می کند هر صامتی را ناطقا
گر من این حرف و سخن نا گفتمی                 شب ز اندوه درون نا خفتمی
هر که از ملت شود اکنون جدا                       می شود رسوا به نزدیک خدا
چون که دلها لخته لخته خون بود                    لاجرم این گفته آتشگون بود
گوش هرکس محرم این راز نیست                  جز دل شوریده کس جانباز نیست



علی ::: دوشنبه 87/2/23::: ساعت 1:0 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

بدیهی است آنچه در نهایت تالم و رنج انسان را تسلی و آرامش می دهد، گفتگو با آن قدرت مطلق مهربان است و این یکی دیگر از مزایای رنج است، هر چند که انسان باید در شرایط شادی هم حضور خداوند را مانند لحظات غبارآلود اندوه احساس کند ولی در یلدا شبهای بی کسی ظلمانی اش ، آنگاه که غم حتی مجال آمد و شد یک آه را بر گلویش می بندد، آنگاه تمام رنج ها و گفته هایش قطرات اشکی می شود که بر سجاده ی سبز دعایش می ریزد، و از آن یگانه ی لطیف راه نجات را می یابد.

دکتر شریعتی معتقد است «خواستن اگر با تمامی وجود و با بسیج تمامی اندام و نیروهای روح و با قدرتی که در آن صمیمیت هست تجلی کند، اگر همه ی هستی مان را یک خواهش کنیم، و اگر با هجوم و حمله های صادقانه و سرشار از یقین و امید و ایمان بخواهیم قطعا پاسخ خواهیم گرفت» اگر چنین دعا کنید ، آنگاه در انتظار اجابت خواسته هایتان بمانید ، شتابناک و سینه چاک، با اشتیاقی لجام گسیخته ، مانند میزبانی که پشت پنجره منتظر آمدن قطعی ! مهمانش لحظه شماری می کند و اکنون عطر و بوی رسیدن را در مشام احساس می کند!

لازم نیست دعاهای مدون و معین بکنیم، دعا باید خودانگیز باشد، و از قلبی مالامال از عشق برخیزد، ممکن است یک نگاه پرمحبت یا آهی عمیق نزد خدا ، بیش از هزاران دعای معین و مدون روزانه، پذیرفته شود. برای دعا حس و عاطفه لازم است، زیرا مهمتر از کلماتی که به زبان می آوریم ، موج عشقی است که این کلمات در بردارند!. «نیایش پاک کردن دل است از از غبار آلودگی ها و بارور کردن درخت ایمان در گلستان روحمان!»

دریا بیکران است و زورق من کوچک! به تو توکل می کنم که همه کس را حمایت می کنی. با من بمان که ظلمت و شب از راه میرسد، وقتی که هیچ یاوری نیست و آسایش گریخته است، خدایا! ای یاور بی کسان با من بمان. در هر لحظه به حضور تو نیازمندم، چه چیزی جز لطف تو می تواند ترس ها را در هم شکند؟ از هیچ دشمنی نمی ترسم، چون تو در کنار منی ، آنجا که تو هستی اشک ها سوزنده نیستند، مرگ هم تلخ نیست! اگر با من بمانی همیشه پیروزم. کشتی هایم به دریا رفته اند، حتی اگر با بادبانها و دکل های شکسته بازگردند، به دستی اعتماد دارم که هرگز شکست نمی خورد ! و از پلیدی نیکی به بار می آورد، حتی اگر کشتی هایم در هم شکنند، و همه ی امیدهایم غرق شوند، فریاد می زنم:« به تو اعتماد می کنم!.



زرین ::: شنبه 87/2/21::: ساعت 12:0 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

شاید هر کدام از ما در دوران زندگی خود با آدمهای برخورد کنیم که رفتار حالشان با گذشته فرق کرده و به قولی عوض شده باشند ؛ در حالی که کمتر پیش می یاد که آدمی عوض شده باشد ( من هستی در آدمها به طور تقریب ثابت است و آنچه تغییر می کند شرایط آن فرد می باشد ) شرایطی که باعث شده تا اشخاص خود را  همانگونه که هستند نشان دهند ( خود واقعی ).
گاه آدمی ( بیشتر اوقات ) تلاش می کند که  بهترین باشد ( حتی با داشتن بدترین خصایص ) و عیب ها و نکات منفی خود را بروز نداده و همچون افراد ساده و بی غل و غش قلمداد کند حال آنکه روزگار در حال حرکت و دگرگونیست و زمانی فرا  می رسد که آدمی خود را از لابه لای زر ورق خوبی خارج کرده و خود واقعی خود را به نمایش می گذارد و دیگران ؛ آن شخص را دگرگون شده می یابند .
حال آنکه آن شخص بنا بر مصلحت زمانه در قالبی غیر از قالب اصلی خود  پنهان شده بود و اینکه با شرایط پیش آمده گوشه ای از خود واقعی خود را نشان می دهد...
آدمهایی که با نقابی از خوبی در برابر دیدگان همگان گام برداشته و تمامی تلاش خود را برای پنهان نگاه داشتن باطن نچندان دوست داشتنی خود بکار می برند و زمانی که نقاب برداشته می شود با حیرتی ناباورانه نگاهها را به دنبال خود روانه می سازنند...
پی نوشت : از همین لحظه برای داشتن باطنی زیبا تلاش کنیم...



نازنین ::: یکشنبه 87/2/15::: ساعت 2:31 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

در اوج شادمانی ، همراه نغمه های عاشقانه ، در حین خنده های کودکانه
بغضی نا آشنا راه نفس را گرفته
و به یکباره اشکی گرم بر روی گونه ها جاری می شود
و به وسعت باران بهاری بی بهانه باران اشک می بارد...
خسته ام ازروزها و لحظه هایی که چون دلتنگی روزمرگی در ذهن آشفته ام ؛ چون تیک تاک ساعت تکرار می شود ودستی برای آرامشی کوتاه بر سرم کشیده نمی شود.
خسته از قطار عمر که با شتاب در حر کت است و لحظه های جوانی به سرعت باد می گذرد و ساعتها و روزها از پی هم می گذرد و من نیز به تنهایی ؛ بی هیچ همراهی نظاره گر زمان می باشم .
خسته از آدمهای  سنگ دلی که با بی رحمی بر روح خسته ام با نامهربانی تازیانه بی مهری می زنند و با بی تفاوتی بر زخمهای کهنه ام ؛ بر روزگار شیرنشان لبخند می زنند و  ز  یاد می برند تلخی های سادگانی چون من را ....
خسته از آرزوهای خود که چون حبابی  ؛ بدون نیاز به تلنگری لحظه ای بیش نیستند ؛ و گاه آرزوهایی که از تصور تحقق آنها مو بر اندام آدمی سیخ می شود ؛ آرزوهایی که قشنگی آنها را تنها در داستانهای عاشقانه می توان تصور کرد و خارج از دنیای خیال جز دلشکستگی و بی وفایی  هیچ نقشی ندارد.
درآرزوهای خود به دنبال دستی مهربان برای اشک های گاه و بیگاهم می گشتم ؛ به دنبال تکیه گاهی مطمئن که ناملایت زندگی را برایم بی رنگ کند؛ به دنبال دستانی پر از سیب برای کاشتن بذر انسانیت بر دل زندگی ؛ بقچه ای از نور برای تاریکی های شبانه ، باغچه ای پر از سبزه برای گلهای  خندان طاقچه...
اما افسوس که در دنیای امروزی  فریب و دروغ ؛ جایی برای دستان با محبت نیست ؛امروزه دستانی هست پر از گناه برای کاشتن بذر بی خبری در دلهای ساده و بی گناه ؛ دستانی که تمامی تلاش خود را به کار می گیرد برای شکستن قلبی دیگر ، برای به دام انداختن معصومیتی بهتر.
دستانی که برای ساختن  بنای آرزوهای خود ؛ بی رحمانه آرزوهای دیگری را لگدمال می کند  ؛ بی آنکه به صدای شکستن معصومیت گل گوش فرا دهد.
دستانی که با محبت ساختگی ، ریشه بر تیشه مهربانی می زنند و بی خیال به راه خود ادامه می دهند...
واینک این گلای پژمرده تمامی تلاش خود را برای فراموشی آن دستان سیاه و پرگناه به کار  می برد ؛ برای فراموشی دستانی که به دیگری تعلق داشته ؛ به دستان سردی که جز بذر نفرت در دلش هیچ نکاشت. به دنبال فرار از تمامی بی مهری هایی که بر دل تنها و بی فروغش سنگینی می کند . فرار از هر چه محبت و دوست د اشتن است ؛ فرار از خود و از عشق خود ، فرار از دستانی که به جای محبت نفرت را بر دلش هدیه کرد ؛ فرار  فرار فرار...
و ز مانی فرا می رسد که خود  را  تنها و بی هیچ همراهی می بیند ؛ بی هیچ همدمی ؛ احساس تنهایی می کند و قطار عمر را از دست رفته می بیند ، دیگر نه  به دستی اطمینان دارد و نه این تنهایی ر ا باور دارد  و  هزاران سوالی که به ردیف در ذهن خسته اش  در صف ایستاده اند پاسخی نمی یابد...
احساس تنهای گاه از خود تنهایی بیشتر آزارش می دهد حسی که با وجود تمامی شادیها لحظه ای تنهایش نمی گذارد.
پی نوشت 1:انشاالله هیچ کدوم از ما ها این حس تلخ رو نداشته باشیم و برای دیگر دوستانی که می دونیم خدایی نکرده همچین حسی دارن دعا کنیم که همیشه دلشون همچون لبشون خندون باشه...
پی نوشت2 :یادمان باشد که دلی را نشکنیم تا روزی دل خودمان نشکند...
پی نوشت3 : هر آنچه آدمی در خیال خود تصور کند دیر یا زود در زندگیش نمایان می شود . پس تنها نیکی را تصور کنیم و ببینیم....



نازنین ::: دوشنبه 87/2/9::: ساعت 2:39 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

دلخوش بودیم آن روز‌ها به پروانه‌ای و بادبادکی.
دلخوش می‌ماندیم به نان گرمی که پدر می‌آورد.
بوی می‌کشیدیم همه‌ی هوای خانه را.
بوی مادر! بوی کبابی که در دیگدان روی فتیله کوتاه چراغ نفتی انتظار بازگشتمان از مدرسه را می‌کشید و ما نمی‌آمدیم چرا که آن دم؛ کتاب‌هایمان را سنگ دروازه کرده بودیم و سر به‌دنبال توپ فریادمان کوچه‌های محله را می‌انباشت .
مادر بود که نگران از دیر کردن‌مان ،چادر نمازش را به سر انداخته و کوچه‌های خاکی محله را زیر پا در می‌کرد تا پیدایمان کند بعد حکایت دست او بود و آستین ما ، کشاکشی آمیخته به التماس و خنده .
به گاه تشر‌های پدر نیز باز برایمان پناه بود و هم پناهگاه .
در خم خاکی کوچه‌ها قد کشیدیم و او (مادربزرگ) پیر و پیرتر شد اما هنوز بر روی قرآنش خم می‌شد و هنوز حافظ می‌خواند .
- چشم‌هایم کم‌سو شده مادر!
بازگشتیم. برایش از شهر عینک آوردیم. گلستانش را آورده بود تا حکایتی بخواند .
به کوچه زدیم به واکاوی به یافتن بخشی جامانده از ما در پشت دیوار‌های کوتاه مدرسه شهیدمفتح! محله اما دیگر آنی نبود که ترکش گفته بودیم .
کوچه‌ها آسفالت شده بود اما خالی از رنگ و بوی قدیمی بی بوی عطر یاس و پیچ امین الدوله.
نه میراب مانده بود و نه دوره گرد و طحاف تا که آوازشان کوچه را باز پرکند که گل به سر دارم خیار!
سوپر مارکتی دو نبش همه احتیاجات را با تلفنی می‌آورد و سالن‌های پیتزا فروشی با لقمه‌هایی غریبه انباشته از پنیر‌هایی که کش می‌آید! با بوی غربت آدم‌های خسته ای که با شنیدن نمره نوبتشان خاموشانه سینی پلاستیکی سهم خویش را از گارسون می‌ستانند و در سکوت یا همهمه‌ای بی‌روح با چنگالی پلاستیکی بر بشقاب‌های کاغذی خم می‌شوند و در کشاکش کش لقمه‌ها!
یاد عطر پلو زعفرانی و قورمه سبزی مادر را با بغضی پنهانی فرومی‌دهند و سیرمی‌شوند از این همه زندگانی!!
دامن امن مادر کجاست؟ کجاست آن روزها که باز گم شده‌ایم. در غربت شهر‌های بی‌رحم. در همهمه‌ی بخشنامه‌ها و روزنامه‌ها و تقویم‌ها و رادیوها.در این همه فریادهای پوچ و تهی مدعیان . کجاست آن آزادی و ایمان. مادر فراموش شده است و ما... گم شده‌ایم .
نسلی گم‌شده. این روز‌ها زندگی چیزهایی کم دارد. خیلی چیز‌ها. این طور نیست !؟
 

آدمکها



علی ::: سه شنبه 87/2/3::: ساعت 2:24 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

به همراه دوستم از اتومبیل که پیاده میشم ، در حال عبور از گذرگاه همیشگی در یکی از خیابانهای مرکزی شهر و در کنار یکی از مجتمع های بزرگ و شیکِ تجاری چشمم برای چندمین بار به چند معتاد خیابون خواب می افته... قیافه هایی عجیب، چشمهایی که از زور خماری باز نمیشن و چهره هایی که به سیاهی می زنه...مثل همیشه سری تکون میدم و آهی از ته دل می کشم... دوستم با اشاره به یکیشون می گه: زرین مثلا این رو ببین، این از اول سرنوشتش همین بوده ، این طور زندگی کرده ...


من اما همیشه معتقد بودم آدما خودشونن که راهشون رو انتخاب  می کنن، گفتم: خدا به بنده هاش عقل و اختیارداده، و بعد هم فرموده : در کار دین هیچ اجباری نیست، راه خیر و شر معلوم گردید، و حالا اختیار با بندگانه که کدوم راه رو در پیش بگیرند، مسیر صحیح رو یا راه نا صواب و غلط رو. هر چند که قبول دارم گاهی زندگی باب میل آدمی پیش نمیره، اما این نمی تونه توجیه خوبی باشه. دوستم همون طور که حرفام رو میشنید، آروم سری به علامت تایید تکون داد و من به این فکر می کردم که در اکثر مواقع " از ماست که بر ماست " .



زرین ::: شنبه 87/1/31::: ساعت 2:50 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

بر روی پل خواب ، پشت پرده مهتاب ؛ طرح خیالی اطلسی ها هویداست
                                                                           حس خواهش دل  در بنای آبی آسمان پیداست
سایه موج ، در لا به لای اشک نور خندید
                                                                            بر روی سنگ  ؛ طرح سپید ابر بهاری درخشید
به دنبال ارتباط گمشده ؛ شور تحرک آب ؛ در سکون ساحل می شکند
                                                                            خلوت تنهایی در اشک  دریچه های شعورحس می شود
حجم زندگی در مجذور طپش قلب زمان می رقصد
                                                                            شبنم دقایق از پنجره شمشادها به خورشید می نگرد
شیشه خالی از غبار ذهن ؛ در ایوان قطار ؛  در تب عاشقی می سوزد 
                                                                           فاصله ها از عشق نیلوفر در چمن زار چون ماه میدرخشد
پشت سر مسافر ، مهتاب در طراوت شب می خواند
                                                                           چراغ زندگی در روشنی فکر ، چشم ها را می بوید
کوچه از غنچه موسیقی باد لبریز است
                                                                            غفلت پاکی در گوشه ای از زمین بیدار است
نگاه هوس آلود سربی در چهره لرزان رویا خشکید
                                                                            چشمه ناب زندگی در دلهره شیرین عشق جوشید ...


نازنین ::: سه شنبه 87/1/27::: ساعت 7:37 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

<      1   2   3   4   5   >>   >
طراح قالب
زرین
آسمان
متین
نازنین
>