سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ : علی
صفحه نخست ایمیل آرشیو

درباره



منوی وبلاگ


لوگوی وبلاگ من






نوشته های پیشین


آرشیو


پیوندهای روزانه


پیوندها


لوگوی دوستان



موسیقی وبلاگ


فهرست موضوعی


جستجو در وبلاگ


بازدیدهای وبلاگ


اشتراک در خبرنامه

HOME
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد : " آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!" آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد. یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.


علی ::: دوشنبه 88/10/28::: ساعت 9:0 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی:: صلح، نوبل

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که 30 سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، سیاستمدار تأخیر داشت و بنابر این کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند تا او بیاید. پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است، ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمانی نیک دارد.
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تأخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم.!!!


علی ::: چهارشنبه 88/10/23::: ساعت 12:43 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

در زمان های قدیم، تاجری به روستایی که میمون های زیادی در جنگل های حوالی آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت: من میمون های اینجا را خریدارم و حاضرم به ازای هر میمون 10 دلار به فروشنده پرداخت می کنم. مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتی معامله را قبول کردند.
به نظر آنها قیمت بسیار منصفانه بود. در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را 10 دلار به آن تاجر فروختند.فردای آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائیان گفت: هر میمون را 30 دلار از شما می خرم. این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بکار گرفتند. اما ظاهرا تعداد میمون های باقیمانده کمتر شده بود. در آن روز فقط 500 میمون را گرفته و فروختند.
روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد 50 دلاری به ازای هر میمون را به ساکنان آن روستا داد. او به مردم گفت: امروز من در شهر کاری را باید انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد.مردم روستا بسیار مشتاق شده بودند. هر میمون 50 دلار! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها گرفته بودند و دیگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !
روستائیان نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند. معاون بعد از کمی تامل خطاب به روستائیان گفت: این میمون ها را در قفس می بینید؟ من حاضرم آنها را به قیمت هر میمون 35 دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید آنها را به قیمت 50 دلار به او بفروشید.
ظاهرا معامله ی پر منفعتی بنظر می رسد، ولی غافل از حیله ای که در آن نهفته است...
بدین ترتیب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید میمون ها آوردند و هر میمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خریداری کردند.
بله. چشمتان روز بد نبیند! از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند و نه دستشان به آن معاون رسید! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن سرمایه ی روستائیان دوباره در آن روستا ساکن شدند.
نتیجه اخلاقی را که میتوان از این حکایت گرفت اینست که سرمایه های ملی خود را ارزان نفروشید، حالا هر چیز که باشد. چون شما با اندوخته هایی که متعلق به سرزمین شماست ثروتمندید و تا زمانیکه آنها را در محدوده ی خود دارید برنده اید ولی همین که آنها را از دست دادید در هر شرایطی بازنده خواهید شد...


علی ::: یکشنبه 88/10/6::: ساعت 4:25 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی:: سرمایه، پیروزی

در یونان باستان ، روزی یکی از آشنایان سقراط بزرگ به دیدارش آمد و گفت : می دانی  درباره دوستت  چه شنیده ام ؟سقراط جواب داد : یک دقیقه صبر کن ، قبل از اینکه چیزی بگویی می خواهم امتحان کوچکی را بگذرانی که به آن تست فیلتر سه گانه می گویند.آشنا پرسید: فیلتر سه گانه ؟
سقراط ادامه داد: قبل از اینکه با من درباره دوستم صحبت کنی، شاید بد نباشد که چند لحظه صبر کنی و چیزهایی را که می خواهی بگویی فیلتر کنی . به همین خاطر به این امتحان، تست فیلتر سه گانه می گویم. اولین فیلتر، حقیقت است. تو کاملا مطمئنی مطالبی که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟ مرد گفت : نه، درحقیقت من همین الان درباره اش شنیدم و... سقراط گفت : بسیار خوب، پس تو واقعا نمی دانی که حقیقت دارد یا خیر.حالا دومین فیلتر را امتحان می کنیم، دومین فیلتر نیکی است. چیزی که می خواهی راجع به دوست من بگویی، مطلب خوبی است؟
مرد جواب داد: نه، کاملا برعکس ... . سقراط ادامه داد: خُب، پس تو می خواهی به من راجع به او چیز بدی بگویی اما دقیقا از درستی آن مطمئن نیستی. هنوز باید امتحان را ادامه دهی چون هنوز فیلتر سوم باقی مانده: فیلتر فایده. مطلبی که می خواهی راجع به دوستم به من بگویی، فایده ای برای من دارد؟ مرد جواب داد: نه، نه واقعاً. سقراط نتیجه گیری کرد :
اگر چیزی که می خواهی به من بگویی نه حقیقت است نه خوبی دارد و نه فایده ای دارد، پس چرا اصلاً بگویی ؟


علی ::: جمعه 88/5/23::: ساعت 3:18 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی:: تخریب، دروغ

پیرمردی به اتفاق نوه خود برای فروختن الاغش راهی شهر ­شد. پیرمرد افسار الاغ را بدست گرفته بود و قدم زنان با نوه­اش به طرف شهر می رفتند.
رهگذران با دیدن آنها گفتند: عجب احمقهایی چرا سوار الاغ نمی­شوند؟
بعد از شنیدن این حرف پیرمرد و نوه­اش هر دو سوار الاغ شدند.
کمی جلوتر رهگذری گفت: جداً بی­رحمی نیست که دو تا آدم سوار یک الاغ مردنی شوند؟
از آنجا به بعد نوه پیرمرد پیاده شد.
رهگذران بعدی گفتند: چقدر بی­انصافی است که این پیرمرد سوار الاغ باشد و این بچه کوچولو پیاده راه برود؟
پیرمرد با شنیدن این حرف جایش را به نوه­اش داد.
رهگذران بعدی گفتند: عجب زمانه­ای شده! پیرمرد بیچاره باید پیاده برود و بچه سواره.
سرانجام آنها در حالی به شهر رسیدند که الاغ را با زحمت بسیار بر کجاوه­ای حمل می­کردند.
این هم از آخر عاقبت دهن­بینی. گاهی اوقات ما فکر می­کنیم که باید هر چیزی که دیگران می­گویند را انجام بدهیم و نباید حرف کسی را رد کنیم.
شاید فکر می­کنیم که موفقیت یعنی اینکه من همه را از خودم راضی نگه دارم. تمام تلاشم را برای اینکار می­کنم حتی اگر از هدف خودم فرسنگها فاصله بگیریم. در صورتی که کاملاً برعکسه به قول هربرت بایاداسوپ:
نمی­توانم فرمول موفقیت را به شما بدهم اما می­توانم فرمول شکست را برایتان بنویسم،
بکوشید تا همه را از خود راضی کنید.
در جامعه ی امروزی ما هم بسیاری از افراد دچار این مشکل هستند.که بهتره سعی کنیم بیشتر به عقل و منطق خودمون رجوع کنیم تا به حرفهای دیگرون بخواهیم عمل کنیم و بدون فکر گوش به فرمان حرفهای بیهوده باشیم. مثل همین تبلیغات و جار و جنجالهایی که خیلی ها برای حفظ منافع و قدرت شخصی شون به راه میندازن تا بتونن  نون و نوای خودشون حفظ کنند اما زشت تر از یکسری کارها اینه که عوام بخواهند تحت تاثیر ظاهر سازی ها . بازی با کلمات و حرفهای بیهوده ی ، اندکی قدرتمند که با نزدیک شدن به جریانات خاص جامعه به راه انداختند قرار بگیرند.این یک زنگ خطر بزرگ برای آینده ی ماست.

بکوشیم تا خودمان از خودمان در برابر درگاه اللهی راضی باشیم...


علی ::: چهارشنبه 88/2/9::: ساعت 3:40 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی:: انتخابات صالح، شکست اصولگرایان

آسمان پر از نفس فصلهای گرم و ابرها پر از ترنم باران است، به تماشای طبیعت زیبا بنشین که هر گوشه از آن قدرت لایتناهی الهی را به رخ بندگان می کشد و بدان که انسان زاده شده ای و جهان به بزرگی همت تو و قدمهای استوار تو بر خود می بالد.
بار امانتی به دوش می بری که از توان صخره و ستاره و در خت و هستی بیرون است.
آری تو به هیأت پر شکوه انسان زاده شده ای که توان شادمانه و غمگین شدن از آن توست.
پس در بهار طبیعت به نظاره رقص پروانه ها بنشین و دشواری وظیفه را از یاد مبر و ما نیز در آغاز سال نو امیدواریم با اقتدا به افکار صحیح و اراده ی والای انسانی، در زیر سایه ایــزد یکتـــای رحیم پیروز و سر بلند باشید.

1388

بهار عاشق بود و زمین معشوق.عشق بی تابی می آورد و بهار بی تاب بود. زمین اما آرام و سنگین و صبور .
زمین هر روز رازی از عشق به بهار میداد و میگفت: این راز را با هیچ کس در میان نگذار. نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت .رازها را که بر ملا کنی ،بر باد میرود و راز بر باد رفته ، رسوایی است.
هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی. هر قطره باران و هر دانه هر دانه برف رازی.و رازها بی قرار برملا شدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن.
زمین اما میگفت: هیچ مگو.که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ میخواهد. به فراخی عشق.
زمین میگفت:دم بر نیاورد آنقدر تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ شکوفه گیلاس .زمین میگفت :…..
زمستان سرد،زمستان سوز،زمستان سنگین و سالخورده و سخت.و بهار در همه زمستان صبوری آموخت . صبر و سکوت.و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماهها.چه ثانیه ها،سرد و چه ساعت ها ،سخت. بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند .
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.و زمین میگفت:عاشقی این است که از شدت سرشاری سر ریز شوی و از شدت شوق هزار پاره.عشق آتش است و دل آتشگاه.اما عاشقی آنوقتی است که دل آتشفشان شود.
زمین میگفت : رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که فاش شوند.راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب.و پرده از عاشقی آن زمان باید برداشت که جهان حیرت کند.
و بهار پرده از عاشقی برداشت.آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب. و جهان حیرت کرد...



علی ::: چهارشنبه 87/12/28::: ساعت 12:32 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی:: بهار، زیبایی ها، رازهای تصاویر

حس می کنم قلبم دارد از جا کنده می شود
مگر می توانم ننویسم؟
پس اینهمه احساسی که فوران می کند را چه کنم؟ عشق نیست...... چیزی بالاتر و والاتر است
وقتی احساساتم غلیان می کند نمی توانم حتی بیاندیشم اگر عشق نبود حتما دنیا چیزی کم داشت...
نه اشتباه است... اگر عشق نبود دنیا به پشیزی نمی ارزید.
کلمات هجوم می آورند. دستهایم را یارای همراهی ذهن نیست. احساساتم غلیان کرده اند .
حس می کنم قلبم دارد از جا کنده می شود .
نگاهت چه سنگین است
لحظه ای چشمانت را ببند
نه نه خواهش می کنم نگاهت را هرگز از من نگیر
باید که تاب بیاورم
هجوم کلمات نمی گذارند بیاندیشم
کلمه نیست .....کل احساس من است
نمی توانم .....دستهایم یاری نمی کنند
 بی تو دلم می خواهد بمیرم
 بی تو نیستی ام بایسته است
بگو با من می مانی  و قصه عشق را برایم می خوانی
باز هم باران آمد
بی تو با چتر زیر باران رفتم
ولی باز هم از تو می گویم
باران یاد تو را در من زنده می کند
چشمانت قصه باران می گوید
تو از تبار باران هستی
صاف و زلال و پاک....
چند سالی نبودی برایم باز هم بخوان ای اهل باران
ترانه عشقمان را مدتی است نخوانده ای
برایم بخوان که تشنه شنیدنم ...


علی ::: دوشنبه 87/12/5::: ساعت 10:41 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی:: عشق، باران

مسافر تاکسی آهسته روی شانه راننده زد و گفت همین بغل پیاده می شوم. راننده جیغ زد، کنترل ماشین را از دست داد و نزدیک بود که بزنه به یک اتوبوس. از جدول کنار خیابان رفت بالا. نزدیک بود که چپ کنه. اما کنار یک مغازه توی پیاده رو متوقف شد. برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد. سکوت سنگینی حکم فرما شد تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن. من را تا سر حد مرگ ترساندی!"
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یک ضربه کوچولو آنقدر تو را می‌ترساند"
راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست. امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده  تاکسی دارم کار می‌کنم. آخه من 25 سال راننده ماشین بهشت زهرا بودم…!"


علی ::: پنج شنبه 87/11/17::: ساعت 1:0 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی:: مسافر، ترس

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند تقریبا 50 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدراست .
اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
استاد گفت : حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسورانه گفت : دست تان بی حس می شود عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و از این حرف همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت : خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند! یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد.
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، اعصابتان به درد خواهند آمد، اگر بیشتر از حد نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید! 
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ،برآیید.
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است .


علی ::: جمعه 87/10/13::: ساعت 12:26 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی:: استاد، زندگی، آب، رهایی افکار تنش

وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید:
اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما کبریت نداشتم، آنها قوطی کبریتم را گرفته بودند.
از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد.
کبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود. شاید هم به خاطر این بود که وقتی آدم خیلی به کسی نزدیک می شود لبخند نزدن کار مشکلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم. در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم که نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد. مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.
من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید: بچه داری؟
"بله دارم، ایناهاشون" کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی که برای آنان کشیده بود، صحبت کرد. اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است که دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشک شد.
به ناگاه بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج کرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینکه کلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت.
"زندگیم را با یک لبخند باز یافتم"


علی ::: پنج شنبه 87/8/9::: ساعت 4:59 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

<      1   2   3   4   5   >>   >
طراح قالب
زرین
آسمان
متین
نازنین
>